آن خوش پسر برآمد از خانه مي کشيده
مايل به اوفتادن چون ميوه رسيده
ناز بهانه جو را بر يک طرف نهاده
شرم ستيزه خو را در خاک و خون کشيده
ماليده آستين را تا بوسه گاه ساعد
تا ناف پيرهن را چون صبحدم دريده
بوي کباب دلها پيچيده در لباسش
خون هزار بيدل از دامنش چکيده
چشم از فسانه ناز در خواب صبحگاهي
مژگان ز دل فشاري دست نگار ديده
برق سبک عنان را مژگان خوش نگاهش
ميدان به طرح داده چون آهوي رميده
گل ز انفعال رويش در خار گشته پنهان
ريحان ز شرم خطش بر خاک خط کشيده
مژگان ز شوخ چشمي بر هم نهاده شمشير
از بيم جان، نگاهش در گوشه اي خزيده
خود را به چشم عاشق بر خويش جلوه داده
هر گام ان يکادي بر حسن خود دميده
برقي ز ابر جسته هر جا که رم نموده
سروي ز خاک رسته هر جا که آرميده
ديگر نديده خود را تا دامن قيامت
صائب کسي که او را مست و خراب ديده