تا ديده خود کرد چو دستار شکوفه
برکرد سر از پيرهن يار شکوفه
در آينه بينش ما چشم به راهان
پيکي بود از جانب دلدار شکوفه
در ديده بي پرده ارباب بصيرت
فردي بود از دفتر اسرار شکوفه
در پرده اسباب نماند دل روشن
از برگ شود زود سبکبار شکوفه
در ديده کوته نظران گر چه نقابي است
روشنگر چشم است چو ديدار شکوفه
از چشم گرانخواب نمک ريز، که گرديد
صاحب ثمر از ديده بيدار شکوفه
ناقص نظران گر چه شمارند براتش
نقدي است ز گنجينه اسرار شکوفه
از هوش نرفتن ز گرانجاني عقل است
امروز که شد قافله سالار شکوفه
ساقي برسان باده گلرنگ که بي مي
پرده است به چشم من هشيار شکوفه
بر خرقه تن لرزش ما محض گراني است
جايي که فشاند سر و دستار شکوفه
هرگز به جراحت نکند مرهم کافور
کاري که کند با دل افگار شکوفه
مغزش ز نسيم سحري گشت پريشان
زين جرم که شد شاخ به ديوار شکوفه
ليلي است نمايان شده از پرده محمل؟
يا سر بدر آورده ز اشجار شکوفه
چون صبح که بيدار کند مرده دلان را
آورد جهان را به سر کار شکوفه
از سير گلستان نگشايد دل مجروح
باشد نمک سينه افگار شکوفه
هرگز نفکنده است نمک در دل آتش
شوري که فکنده است به گلزار شکوفه
صائب مشو از نامه پرشکوه خود بار
بر تازه نهالي که بود بار شکوفه