از توبه شود سرکشي نفس زياده
گيرندگي سگ شود افزون ز قلاده
چون خضر ميفشار درين خاک سيه پاي
کز طول زمان سبز شود آب ستاده
از فيض چه گلها که نچيديم دم صبح
عنوان سعادات بود روي گشاده
دامان نگه صفحه ننوشته نگيرد
در چهره نوخط نرسد چهره ساده
آن را که بود تخت روان از کشش بحر
چون سيل چرا دست نشويد ز اراده؟
از سطرشماري نتوان راه به حق برد
در باديه حاجت به دليل است نه جاده
زان تيغ به صد زخم تسلي نشود دل
کز موج شود تشنگي ريگ زياده
سخت است کمان تو، وگرنه بود از آه
در قبضه من چرخ مقوس چو کباده
از جا مرو از هر سخن پوچ که گردد
نازل ز بها، لعل و گهر شد چو پياده
صائب ز گرانباري دل در سبکي کوش
کز قافله پيوسته بود پيش پياده