هر چند هست مشرق ديدار آينه
باشد نظر به سينه من تار آينه
جوهر ده است خواب پريشان به ديده اش
تا ديده روي نوخط دلدار آينه
تا از عرق شده است گهربار روي يار
لب باز کرده است صدف وار آينه
چون آب زير سبزه خوابيده شد نهان
از خجلت تو در ته زنگار آينه
از نقش، ساده چون دل بي مدعا شده است
در عهد او ز حيرت سرشار آينه
چون روي شرمناک کند جلوه در نظر
از بس ترست ازان گل رخسار آينه
شوقم به دلبر از دل روشن زياده شد
باشد سراب تشنه ديدار آينه
دربسته خانه اي است که قفلش ز جوهرست
با چهره گشاده دلدار آينه
چون نامه دريده ز شرم عذار او
دارد تلاش رخنه ديوار آينه
بر روي کار، بخيه اش از جوهر اوفتاد
تا شد طرف به عارض دلدار آينه
دارد ز انفعال رخ تازه خط او
در پيرهن ز جوهر خود خار آينه
تا صفحه عذار ترا ديده ام، شده است
چون فرد باطلم به نظرخوار آينه
از چشم شور، امن ز بخت سيه شدم
آسوده مي شود چو شود تار آينه
نتوان به فکر راز فلک يافتن که هست
انديشه مور و اين در و ديوار آينه
صحراي ساده اي است که در وي گياه نيست
نسبت به روي نوخط دلدار آينه
شام گرفته اي است که دل مي کند سياه
صائب نظر به عارض دلدار آينه