اي راز نه فلک ز جبينت عيان همه
در دامن تو حاصل دريا و کان همه
اسرار چار دفتر و مضمون نه کتاب
در نقطه تو ساخته ايزد نهان همه
قدوسيان به حکم خداوند امر و نهي
پيش تو سرگذاشته بر آستان همه
روحانيان براي تماشاي جلوه ات
چون کودکان برآمده بر آسمان همه
کردي جدا به تيغ زبان اسم هر چه هست
نام از تو يافت چرخ و زمين و زمان همه
در عرض حال بسته زبانان عرش و فرش
يکسر نموده اند ترا ترجمان همه
از قطره تا به قلزم و از ذره تا به مهر
پيش تو کرده راز دل خود عيان همه
از بهر خدمت تو فلکها چو بندگان
ز اخلاص بسته اند کمر بر ميان همه
در کار توست چرخ بلند و زمين پست
از بهر رزق توست نعيم جهان همه
غير از تو هر که هست درين ميهمانسرا
نان تو مي خورند بر اين گرد خوان همه
افلاک پيش قامت همچون خدنگ تو
خم کرده اند پشت ادب چون کمان همه
غير از تو نيست شعله ديگر درين بساط
افلاک و انجمند شرار و دخان همه
جستند از فروغ دل زنده ات چو صبح
دلمردگان خاک ز خواب گران همه
غير از تو نيست مردمکي چشم چرخ را
روشن به توست چشم زمين و زمان همه
شيران ببر صولت و فيلان جنگجوي
دادند عاجزانه به دستت عنان همه
در خدمت تو تازه نهالان بوستان
استاده اند بر سر پا چون سنان همه
پيش تو سر به خاک مذلت نهاده اند
با آن علو مرتبه روحانيان همه
در گوش کرده حلقه فرمان پذيريت
خاک و هوا و آتش و آب روان همه
نه آسمان ز شوق لب درفشان تو
واکرده اند همچو صدفها دهان همه
پاس نفس بدار و قدم را شمرده زن
دارند چشم بر تو درين کاروان همه
اين آن غزل که اوحدي خوش کلام گفت
اي روشن از رخ تو زمين و زمان همه