در دل چو غنچه چند کني رنگ و بو گره؟
واکن به ناخن از دل پرآرزو گره
جز تيغ آبدار درين روزگار نيست
آبي که تشنه را نشود در گلو گره
وقت است شق چو نار شود پوست بر تنم
از بس شده است در دل من آرزو گره
بيهوده شاخ گل همه تن دست گشته است
نتوان زدن به بال و پر رنگ و بو گره
بي ابر دامن صدفش پرگهر شود
از غيرت آن کسي که کند آبرو گره
در عين وصل باخبر از حسرت من است
هر تشنه را که آب شود در گلو گره
از هجر و وصل نيست گشايش دل مرا
چون گوهرست قسمت من از دو سو گره
راه سلوک تنگتر از چشم سوزن است
تا کي زني به رشته جان ز آرزو گره؟
صائب هزار عقده دل باز مي شود
گر وا شود ز جبهه آن تندخو گره