تا سبزه خط از لب جانان برآمده
آه از نهاد چشمه حيوان برآمده
عشق است نازپرور راحت، وگرنه حسن
يوسف صفت به محنت زندان برآمده
در بزم وصل، داغ تهي چشمي من است
دلوي که خالي از چه کنعان برآمده
داند که من ز دامن صحرا چه مي کشم
بر سنگ، پاي هر که ز دامان برآمده
آن غنچه را که من به نفس باز کرده ام
صبح قيامتش ز گريبان برآمده
ما بي توکليم، وگرنه درين چمن
رزق شکوفه از بن دندان برآمده
چون سبزه اي که در قدم بيد بشکند
مژگان من به خواب پريشان برآمده
از داغ عشق، جن و ملک را نصيب نيست
اين مه ز مشرق دل انسان برآمده
کي درهم از دم خنک تيغ مي شود؟
صائب به سردمهري دوران برآمده