شماره ٢١٨: جام صبوح خورده ز خلوت برآمده

جام صبوح خورده ز خلوت برآمده
پرشورتر ز صبح قيامت برآمده
در مستي از دهان تو گفتار بي حجاب
حوري است بي نقاب ز جنت برآمده
چون لاله اي که از کمر کوه سرزند
ديوانه ام به سنگ ملامت برآمده
در کنج عزلت است اگر هست وحدتي
رحم است بر کسي که به صحبت برآمده
از سيلي صدف گهر شاهوار ما
با آبرو ز قلزم رحمت برآمده
ما کسب اعتبار ز جايي نکرده ايم
بال هماي ما به سعادت برآمده
از گوشمال چرخ ندارد شکايتي
طفل يتيم ما به مشقت برآمده
بر روي طوطيان در گفتار بسته ام
آيينه ام به زنگ کدورت برآمده
هر جا که بلبلي است درين باغ و بوستان
از ناله ام ز خواب فراغت برآمده
خاشاک چار موجه کثرت چسان شود؟
آسوده خاطري که به وحدت برآمده
نعلش به روي دست سليمان در آتش است
موري که در بهشت قناعت برآمده
هر خار خشک، تيغ زباني است آبدار
از گوش هر که پنبه غفلت برآمده
صائب ز آفتاب سيه روزتر مي شود
خفاش سيرتي که به ظلمت برآمده