خط غبار گرد رخ يار آمده
خورشيد حسن بر سر ديوار آمده
از خط شده است پشت لب آن نگار سبز؟
يا فوج طوطيي به شکرزار آمده
خالي کند خزينه عزيزان مصر را
اين يوسفي که بر سر بازار آمده
رنگ حيا ز چهره گلها پريده است
تا عندليب مست به گلزار آمده
امروز نيست در سر عشاق مغز هوش
در کوي او سر که به ديوار آمده؟
زندان شده است خانه به طفلان، مگر ز دشت
ديوانه اي به کوچه و بازار آمده؟
سر مي رود به باد ز افشاي راز عشق
منصور زين سبب به سردار آمده
خفاش را ز ديدن خورشيد بهره نيست
ورنه ز ذره ذره پديدار آمده
آسان بود شکستن سد سکندرش
هر کس برون ز پرده پندار آمده
خلق خوش است جوشن داود بيدلان
بي زخم، گل برون ز خس و خار آمده
رزقش ز آسمان و زمين است دود و گرد
تا جان برون ز عالم انوار آمده
دارد خبر ز راحت جان از وداع جسم
بيرون کسي که از ته ديوار آمده