در جسم خاکسار مرا جان سوخته
باشد سفال تشنه و ريحان سوخته
چون لاله گرچه چشم و چراغم بهار را
تر مي کنم به خون جگر نان سوخته
تخمي که سوخت سبز نگردد ز نوبهار
از مي چگونه تازه شود جان سوخته؟
خيزد نفس ز سينه گرمم به رنگ آه
خاکسترست گرد بيابان سوخته
از مرگ فارغند حريفان پاکباز
آتش چه مي کند به نيستان سوخته؟
از خاک پاي سوختگان است سرمه ام
بينايي شرر بود از جان سوخته
چون داغ لاله است زمين گير آه من
از دل به لب نمي رسد افغان سوخته
جان تازه شد ز سينه بي آرزو مرا
گلزار رهروست بيابان سوخته
صائب ز خوان نعمت الوان نوبهار
قانع شدم چو لاله به يک نان سوخته