روشن ز نور صدق بود جان صبحگاه
بي وجه نيست چهره خندان صبحگاه
ز انجم سپهر زر همه شب جمع مي کند
بهر نياز مقدم سلطان صبحگاه
عمر ابد که يافت ز آب حيات، خضر
يک مد نارساست ز ديوان صبحگاه
گر خضر يافت زندگي از آب زندگي
عالم حيات يافت ز احسان صبحگاه
چون آب خضر نيست سيه کاسه و بخيل
عام است فيض چشمه حيوان صبحگاه
از نور صدق، ديده شوخ ستارگان
گرديد محو چهره تابان صبحگاه
بادام چشم را به شکر غوطه ها دهد
قند مکرر لب خندان صبحگاه
آيد ز فيض صدق طلب بي مزاحمت
گرم از تنور سرد برون نان صبحگاه
چون مغز پسته غوطه به تنگ شکر دهد
طوطي چرخ را شکرستان صبحگاه
تا از شفق نگشته به خون شير او بدل
بردار کام خويش ز پستان صبحگاه
وقت طلوع را به شکرخواب مگذران
چشم آب ده ز شمسه ايوان صبحگاه
زنهار رومتاب ازين آستان که هست
چرخ از ستاره، ريزه خور خوان صبحگاه
فرياد مرغکان سحرخيز اين بود
کاي خوابناک، جان تو و جان صبحگاه!
در ديده تو پرده خواب دگر شود
خالي اگر کنند نمکدان صبحگاه
صائب رخ گشاده بود مشرق اميد
کوته مساز دست ز دامان صبحگاه