ز آستان تو کرد آن که پاي ما کوتاه
به تيغ، رشته عمرش کند قضا کوتاه!
کجا به دامن آن قبله مراد رسد؟
که هست دست من از دامن دعا کوتاه
درازدستي دربان ز چوب منع نکرد
ز آستانه اميد، پاي ما کوتاه
مگر به لطف خموشم کني وگرنه چو شمع
نمي شود به بريدن زبان مرا کوتاه
ز عمر کوته خود آنقدر امان خواهم
کزان دو زلف کنم دست شانه را کوتاه
نبرد از دل فرعون زنگ، دست کليم
ز صبحدم شب ما مي شود کجا کوتاه؟
به وصف زلف، شب هجر نارسايي کرد
کند درازي افسانه راه را کوتاه
نمي رسد به گريبان عافيت دستت
نکرده دست ز دامان مدعا کوتاه
توان به صبر خمش هرزه نالان را
که از مقام شود ناله درا کوتاه
ز پيچ و تاب دل افزود بيش طول امل
شود ز تاب زدن گر چه رشته ها کوتاه
کند بلندي دعوي برهنه عورت جهل
که از کشيدن قد مي شود قبا کوتاه
ز بس که بر در بيگانگي زدم صائب
شد از خرابه من پاي آشنا کوتاه