خنکي در اسد از مهر جهانگير مخواه
نفس سرد ز کام و دهن شير مخواه
ناخن عقده گشايي ز گره چشم مدار
فتح باب دل ازين عالم دلگير مخواه
هست در قبضه تقديرگشاد دل تنگ
حل اين عقده ز سرپنجه تدبير مخواه
حرص را گرسنه چشمي شود از نعمت بيش
هيچ نعمت ز خدا جز نظر سير مخواه
طلب عافيت از عالم پرشور مکن
نکهت ناف غزال از دهن شير مخواه
ديده شور بود لازم شيريني رزق
باش خرسند به تلخي، شکر و شير مخواه
سپر انداختن اينجا زره داودي است
نصرت از پشت کمان و دم شمشير مخواه
نيست در ديده حيرت زدگان نقش دويي
غير يک صورت از آيينه تصوير مخواه
همت پير برد کار جوان را از پيش
بي کمان قطع ره از بال و پر تير مخواه
جاي شکرست چو شد قبض مبدل با بسط
خونبهاي شکر اي ساده دل از شير مخواه
دامن دولت جاويد نگه داشتني است
خط آزادي ازان زلف چو زنجير مخواه
چه سعادت به ازين است که خون مشک شود؟
خونبهاي دل ازان زلف گرهگير مخواه
رحم زنهار ازان غمزه خونخوار مجو
غير تکبير فنا از دم شمشير مخواه
مرشدي نيست به از ترک علايق صائب
از جهان چشم بپوشان، نظر از پير مخواه