مگر در باغ راه جلوه جانانه افتاده؟
که از مستي ز دست شاخ گل پيمانه افتاده
ز آبادي نظر بر سنگ طفلان است مجنون را
وگرنه گنجها در گوشه ويرانه افتاده
در آن محفل که مي سوزم چو شمع از داغ ناکامي
مکرر آتش از پروانه در پروانه افتاده
نمي گردد ز جولان سختي ره سيل را مانع
عبث سنگ ملامت در پي ديوانه افتاده
درين درياي گوهر آن حباب سست بنيادم
که سيلابم به منزل از هواي خانه افتاده
ز فيض خاکساري رزق من بي خواست مي آيد
که سيراب است هر خشتي که در ميخانه افتاده
زنم بر قلب لشکر چون علم خود را به تنهايي
به اين بي دست و پايي همتم مردانه افتاده
به چشمم آب مي گردد چو خورشيد از قدح امشب
ز رخسار که يارب عکس در پيمانه افتاده؟
ندارم يک نفس آرام در يک جا ز شوق او
سپند بي قرار من در آتشخانه افتاده
به قدر آنچه آن حسن غريب است آشنا با دل
نگاه آشنا در چشم او بيگانه افتاده
نبندد بر زمين چون نقش صائب ناله زارم؟
که ناقوس من از طاق دل بتخانه افتاده