به ساغر نقل کرد از خم شراب آهسته آهسته
برآمد از پس کوه آفتاب آهسته آهسته
فريب روي آتشناک او خوردم، ندانستم
که خواهد خورد خونم چون کباب آهسته آهسته
ز بس در پرده افسانه با او حال خود گفتم
گران گشتم به چشمش همچو خواب آهسته آهسته
کباب نازک دل آتش هموار مي خواهد
برافکن از عذار خود نقاب آهسته آهسته
مکن تعجيل تا از عشق رنگي برکند کارت
که سازد سنگ را لعل آفتاب آهسته آهسته
جدايي زهر خود را اندک اندک مي کند ظاهر
که گردد تلخ در مينا گلاب آهسته آهسته
سرايي را که صاحب نيست ويراني است معمارش
دل بي عشق مي گردد خراب آهسته آهسته
به نور سينه بي کينه دشمن را حوالت کن
که مي ريزد کتان را ماهتاب آهسته آهسته
مشو دلتنگ اگر يک چند اشکت بي اثر باشد
که سازد خاک را گلزار، آب آهسته آهسته
به اين خرسندم از نسيان روزافزون پيري ها
که از دل مي برد ياد شباب آهسته آهسته
خط اوريش شد آخر، که را مي گشت در خاطر
که گردد آيه رحمت عذاب آهسته آهسته؟
دلي نگذاشت در من وعده هاي پوچ او صائب
شکست اين کشتي از موج سراب آهسته آهسته
نبود از خضر کمتر در رسايي عمر من صائب
گره شد رشته ام از پيچ و تاب آهسته آهسته