صباحت آب در گلزارش از جوي گهربسته
نزاکت رشته جان را بر آن موي کمر بسته
سري از کوچه هر رگ برآورده است مژگانش
ز شوخي تهمت خون بر زبان نيشتر بسته
پريشانان همه جمعند و آن نازک ميان حاضر
که غير از زلف، ديگر طرف ازان طرف کمربسته؟
نگردد چون کف افسوس هر برگ نهال من؟
که چون بادام آوردند در باغم نظربسته
برآورده است از دل جوش چندين عقده مشکل
ما کمربسته ) گمان ساده لوحان اين که (
نفس از سينه مجروح چون زخمي برون آيد
که آب چشمه پيکان سپهرم در جگر بسته
همانا دل شکست از من درين دريا حبابي را
که چندين صف کمر در کشتنم موج خطر بسته