تيشه زد بر پاي خود هر کس که زد بر پاي کوه
دست کوته دار چون فرهاد از ايذاي کوه
پاي پيچيده است در دامان تمکين زير تيغ
داغ دارد پردلان را طبع بي پرواي کوه
خازني چون سنگ نبود گوهر اسرار را
زين سبب باشند روشن گوهران جوياي کوه
هر که دارد پشتباني، غم نمي داند که چيست
خنده مستانه کبک است از بالاي کوه
مي شود شيرازه دل عارف آگاه را
از تجلي گر چه مي پاشد ز هم اجزاي کوه
پيش او خورشيد اندازد سپر هر صبحگاه
زين سبب بر ابر سايد تيغ استغناي کوه
نيست از درد طلب آسودگي اوتاد را
بر سر آتش بود از لاله زان روپاي کوه
از لب لعل تو هر خوني که پنهان مي خورد
مي کند از لاله گل هر سال از سيماي کوه
روزي ثابت قدم از عالم بالا رسد
مي شود ابر بهاران بوستان پيراي کوه
گرد کلفت از دل من هم گراني مي برد
از سر فرهاد اگربيرون رود سوداي کوه
پاي پيچيده است در دامان تسليم و رضا
بر سر گنج است ازان پيوسته صائب پاي کوه