دل ز غفلت چون خودآرايان به رنگ و بو منه
چون گل از هر شبنمي آيينه بر زانو منه
نام خود را کوهکن کرد از سبکدستي بلند
دست خود بر روي هم اي آهنين بازو منه
بستر بيگانه را هر تار، مار خفته اي است
جز به خاک اي زاده خاک سيه پهلو منه
جوهر بيگانه اي اين تيغ را در کار نيست
بندي از چين جبين هر لحظه بر ابرو منه
برنمي دارد شراکت، حسن يکتا آمده است
چشم بگشا نام ليلي را به هر آهو منه
بلبلان را دل به دست آور به شکرخنده اي
از خجالت غنچه آسا دست خود بر رو منه
پاس وقت صحبت نازک خيالان را بدار
بي طلب در خلوت ارباب معني رو بنه
نبض جان را نيست جز دست مسيحا محرمي
شانه اي غير از دل صدچاک بر گيسو منه
شيرمردان را کمي صائب فزوني جسته اند
رتبه خود را برابر با سگ آن کو منه