بي توام در دل شراب ناب مي گردد گره
در زمين تشنه من آب مي گردد گره
قطره آبي که دريا را فرامش مي کند
در صدف چون گوهر سيراب مي گردد گره
کار هر آلوده دامان نيست بر دريا زدن
سيل ازان هر گام چون گرداب مي گردد گره
اين ره خوابيده کز غفلت مرا پيش آمده است
چون گرانخوابان در او سيلاب مي گردد گره
چون صدف از منت خشک سحاب نوبهار
در گلوي تشنه من آب مي گردد گره
از هجوم اشک در چشم نگردد مردمک
آسياي من ز زور آب مي گردد گره
در گشاد طره شبهاي بي پايان من
پنجه خورشيد عالمتاب مي گردد گره
حسن بي پرواي او آتش عنان افتاده است
ورنه در ويرانه ام سيلاب مي گردد گره
تنگي آغوش مانع نيست از جولان ترا
در کنار هاله کي مهتاب مي گردد گره؟
حيرت من بس که سرشارست، بر آيينه ام
با همه بي طاقتي سيماب مي گردد گره
کرد ترک عشق مشکل کار آسان مرا
از رهايي رشته پرتاب مي گردد گره
بس که مي پيچم به خود صائب ز بيم خوي او
همچو پيکان در دلم خوناب مي گردد گره