عمر خود صرف نصيحت ساختم بي فايده
در زمين شور تخم انداختم بي فايده
چون جرس از ناله بيهوده در اين کاروان
خويشتن را از زبان انداختم بي فايده
بود وصل کعبه مقصود در بي توشگي
من به فکر زاد، موسم باختم بي فايده
بود در بي خانماني عشرت روي زمين
من ز آب و گل عمارت ساختم بي فايده
هيچ نقشي بر مراد چشم من صورت نبست
سالها آيينه را پرداختم بي فايده
از سبک مغزي درين درياي بي ساحل چو موج
لنگر تمکين خود را باختم بي فايده
در خطرگاهي که دامن بر کمر بسته است کوه
من ز غفلت رخت خواب انداختم بي فايده
بود بيرون از جهت آن کعبه حاجت روا
من به هر جانب ز غفلت تاختم بي فايده
با وجود بي بري، در حلقه آزادگان
گردن دعوي چو سرو افراختم بي فايده
چون دو لب تيغ دودم صائب ز بستن مي شود
من چرا تيغ زبان را آختم بي فايده؟