اين چه خورشيدست يارب از افق تابان شده؟
کز تماشايش فلک يک ديده حيران شده
مي شود خورشيد تابان را گلاب پيرهن
هر که را دل آب چون شبنم درين بستان شده
مي دود گوي سعادت در رکاب دولتش
قامت هر کس ز بار درد چون چوگان شده
شکوه از پست و بلند دهر کافرنعمتي است
سيل در کهسار از سختي سبک جولان شده
مي برد دل بس که شيرين کاري فرهاد من
خانه آيينه بر شيرين لبان زندان شده
گرد خواري پيش خيز کاروان عزت است
حسن يوسف خوش قماش از سيلي اخوان شده
روزن خورشيد را کرده است دود دل سياه
بس که دل بر آتش رخسار او بريان شده
از شکوه خود سبک کرده است کوه قاف را
هر که چون عنقا ز چشم مردمان پنهان شده
چرب نرمي را نباشد چوبکاري در قفا
از خلال آسوده است آن کس که بي دندان شده
مي تواند شهپر اقبال چون شاهين گشود
پيش هر کس چون ترازو سنگ و زر يکسان شده
در دل صافم غبار کينه نتوان يافتن
مهره گل در محيطم گوهر غلطان شده
ماه عيدم در غبار از چشم پنهان گشته است
تا به ساحل کشتيم زين بحر بي پايان شده
گشتم از اشک ندامت مخزن گنج گهر
خانه من چون صدف معمور ازين باران شده
هر که را آيينه گشت از خودنمايي سد راه
چون سکندر نااميد از چشمه حيوان شده
از کمان آسمان صائب گشاد دل مجو
خنده سوفار اينجا غنچه چون پيکان شده