يارب از عرفان مرا پيمانه اي سرشار ده
چشم بينا، جان آگاه و دل بيدار ده
هر سر موي حواس من به راهي مي رود
اين پريشان سير را در بزم وحدت بار ده
در دل تنگم ز داغ عشق شمعي برفروز
خانه تن را چراغي از دل بيدار ده
مدتي شد تا ز سرمشق جنون افتاده ام
سرخطي از نو به اين مجنون بي پرگار ده
نشأه پا در رکاب مي ندارد اعتبار
مستي دنباله داري همچو چشم يار ده
در لباس تن پرستي پايکوبي مشکل است
دامن جان را رهايي زين ته ديوار ده
قسمت خاصان بود هر چند درد و داغ عشق
عام کن اين لطف را، بخشي به اين افگار ده
برنمي آيد به حفظ جام، دست رعشه دار
قوت بازوي توفيقي مرا در کار ده
پيچ و تاب بي قراري رشته صد گوهرست
گنج را از من بگير و پيچ و تاب مار ده
چار ديوار عناصر نيست ميدان سماع
رخصت جولان مرا در عالم انوار ده
چند مالم سينه بر ريگ روان از تشنگي؟
شربت آبي به من زان تيغ بي زنهار ده
مدتي گفتار بي کردار کردي مرحمت
روزگاري هم به من کردار بي گفتار ده
چند چون مرکز گره باشد کسي در يک مقام؟
پايي از آهن به اين سرگشته چون پرگار ده
شيوه ارباب همت نيست جود ناتمام
رخصت ديدار دادي، طاقت ديدار ده
کار را بي کارفرما پيش بردن مشکل است
کارفرمايي به من از غيرت همکار ده
سينه اي چون چنگ لبريز فغانم داده اي
صددهن در ناله کردن همچو موسيقار ده
بيش ازين مپسند صائب را به زندان خرد
از بيابان ملک و تخت از دامن کهسار ده