از سر عشاق در زير فلک سامان مخواه
اختيار از گوي عاجز در خم چوگان مخواه
از جهان بي وفا با تلخرويي صلح کن
نقش يوسف بر درو ديوار اين زندان مخواه
صددرستي شيشه گر را در شکست شيشه هست
گر دلت را عشق برهم بشکند تاوان مخواه
مرگ بي منت گواراتر ز آب زندگي است
زينهار از آب حيوان عمر جاويدان مخواه
خانه آباد پيش پاي سيل افتاده است
خاطر معمور جز در خانه ويران مخواه
جز جواب خشک، موجي نيست در بحر سراب
مد احسان زينهار از دفتر دوران مخواه
نيست بحر نعمت بي خواهش حق را کنار
چون صدف گر لب گشايي هيچ جز دندان مخواه
شرم دار از حق، مبر صائب نياز خود به خلق
بر سر خوان سليمان دانه از موران مخواه