مي کند دل را سيه چندان که خواب صبحگاه
مي نمايد آنقدر روشن شراب صبحگاه
نقد انجم را به يک جام صبوحي مي دهد
خوب مي داند فلک قدر شراب صبحگاه
چهره خورشيد اگر طالع نگردد گو مگرد
لذت ديدار مي بخشد نقاب صبحگاه
چهره اي مي بايد از خورشيد تابان شسته تر
جاي هر ناشسته رو نبود جناب صبحگاه
هر دمي کز روي صدق از مشرق دل سرزند
هست پيش قدردانان در حساب صبحگاه
غفلت پيران جاهل را سبب در کار نيست
فارغ است از منت افسانه خواب صبحگاه
پيش ازان کز چشم خواب آلودگان نورش رود
آب ده چشم از رخ چون آفتاب صبحگاه
از شفق تا خون نگرديده است شير صاف او
شير مست فيض شو از فتح باب صبحگاه
دل سياهان مي کشند از سينه صافان انفعال
چهره شب شد عرق ريز از حجاب صبحگاه
گرچه مي گويند باران نيست در ابر سفيد
فيض مي بارد ز سيماي سحاب صبحگاه
مي شود چون چهره خورشيد زرين چهره اش
هر که رو از صدق مالد بر رکاب صبحگاه
مي دهد ياد از سبک جولاني دوران عيش
عارفان را خنده پا در رکاب صبحگاه
تيغ سيراب تو در آغوش زخم عاشقان
هست در کام خمارآلود، آب صبحگاه
گر بياض گردن ميناي مي افتد به دست
مي توان شد در دل شب کامياب صبحگاه
چشم اگر داري که چون خورشيد روشندل شوي
همتي صائب طلب کن از جناب صبحگاه