نفس ظلماني نمي دارد محابا از گناه
نيست پروا طفل زنگي را ز پستان سياه
از هوا گيرند بي مغزان حديث پوچ را
کهربا را مي پرد چشم از براي برگ کاه
مي کند دل را سيه نور چراغ عاريت
نيست ممکن شستن داغ کلف از روي ماه
زينهار از کنج عزلت پاي خود بيرون منه
کز بها افتاد يوسف تا برون آمد ز چاه
نيست در پايان عمر از رعشه پيران را گزير
بر فروغ خويش مي لرزد چراغ صبحگاه
سجده شکرش به دامان قيامت مي کشد
هر که را صائب شود آن طاق ابرو قبله گاه