وحشي تر از آهوست نشان قدم تو
کهسار شود سينه صحرا ز رم تو
کوتاه نگردد به گره رشته عمرش
چون زلف نهد هر که سري در قدم تو
هر فتنه سرگشته که در روي زمين بود
شد جمع به زير قد همچون علم تو
زين بيش دل خود نتوان خورد به اميد
گر ماه تمامي که گرفتيم کم تو
هر چند به پاي دگري ره نتوان رفت
گرديد فلک سير سرم در قدم تو
چون چشم که در خواب گران است حضورش
دل را سبک از درد کند کوه غم تو
بر سنبل فردوس کند ناز نگاهش
چشمي که فتد بر خط نازک رقم تو
صائب چه خيال است نيفتد به زبانها
هر شعر که آيد به زبان قلم تو