خط بر عذار ساده نباشد مباش گو
درد آشناي باده نباشد مباش گو
چون هست در نظر لب ميگون و چشم مست
در دست جام باده نباشد مباش گو
گل را که خرده اي نبود غنچه خوشترست
دست تهي گشاده نباشد مباش گو
آميزش حلال و حرام است آب و مي
ساقي حلالزاده نباشد مباش گو
حق مي برد به مرکز خود راه بي دليل
در راه کعبه جاده نباشد مباش گو
چون برق، راه خويش کند پاک گرمرو
از خار، راه ساده نباشد مباش گو
مژگان يار از خط و خال است بي نياز
در پيش صف پياده نباشد مباش گو
چون نيست چشم شور به دنبال نقش کم
گر نقش ما زياده نباشد مباش گو
دست گشاده عقده ز دل باز مي کند
پيشاني گشاده نباشد مباش گو
دريا غريق را دهد از موج بال و پر
با خار و خس اراده نباشد مباش گو
صائب چو دور ساختي از نفس سرکشي
سر پيش پا فتاده نباشد مباش گو