خون لاله لاله مي چکد از رنگ آل تو
گلگونه همند جلال و جمال تو
افتاده است خال تو از چشم شوختر
اين نافه پيش پيش دود از غزال تو
عريان ز آفتاب قيامت نمي کشد
خورشيد آنچه مي کشد از انفعال تو
عالم ز نقش پاي تو گرديد لاله زار
شد بس که خون بيگنهان پايمال تو
ذوق وصال مي گزد از دور پشت دست
گرم است بس که صحبت من با خيال تو
هر چند عارض تو بهشتي است دلگشا
صد پرده خوشترست ز عارض خصال تو
نقاش بر ورق نتواند کشيدنش
از بس که سرکش است قد چون نهال تو
خواهي حناي پا کن و خواهي نگار دست
من مشت خون خويش نمودم حلال تو
صائب چنين که طبع تو شد بر سخن سوار
خواهد گرفت روي زمين را خيال تو