شد خط مشکبار عيان از عذار او
جوهرنما شد آينه بي غبار او
فرصت کم است دولت پا در رکاب را
غافل مشو ز دور خط مشکبار او
از پيچ و تاب حلقه کند نام آفتاب
خطي که گشته است به گرد عذار او
در چارفصل سبزه خط تو تازه است
موقوف وقت نيست چو عنبر بهار او
آه از غرور حسن که در روزگار خط
در خواب ناز مي گذرد روزگار او
برگ خزان رسيده شمارد سهيل را
حيراني عقيق لب آبدار او
دامن ز صحبت گل بي خار مي کشد
در هر دلي که ريشه کند خارخار او
چون زلف دست در کمر عيش حلقه کرد
هر کس که روز کرد شبي در کنار او
خالي نمي شود ز مي لعلي ساغرش
چون لاله هر دلي که بود داغدار او
آن سوخته است عشق که سازد يکي هزار
هر خرده شرر که کند جان نثار او
صائب همين نه داغ رخ لاله رنگ اوست
بي داغ نگذرد کسي از لاله زار او