زبان چو پسته شود سبز در دهن بي تو
گره چو نقطه شود رشته سخن بي تو
نفس گسسته چو تيري که از کمان بجهد
برون ز خانه دود شمع انجمن بي تو
صدف ز دوري گوهر، چمن ز رفتن گل
چنان به خاک برابر نشد که من بي تو
بيا و صلح ده اين همدمان ديرين را
که همچو روغن و آبند جان و تن بي تو
تو تا برون شده اي از چمن، ز لاله و گل
هزار کاسه خون مي خورد چمن بي تو
دگر چه طرف ز ايام مي توان بستن؟
که صبح عيد کند جلوه کفن بي تو
شود ز شيشه خالي خمار مي افزون
غبار ديده فزايد ز پيرهن بي تو
کجا رسد به تو پيغام ناتواني من؟
که تا رسيدن لب، خون شود سخن بي تو
تو رفته اي به غريبي و از پريشاني
شده است شام غريبان مرا وطن بي تو
تبسم تو بود باغ دلگشاي چمن
چو غنچه سر به گريبان کشد چمن بي تو
به روي گرم تو اي نوبهار حسن قسم
که شد فسرده دل صائب از سخن بي تو