چه دل گشايدم از باغ و بوستان بي تو؟
که شد ز تنگدلي غنچه گلستان بي تو
خبر به آينه مي گيرم از نفس هر دم
به زندگي شده ام بس که بدگمان بي تو
ز جنبش نفسم چون جرس فغان خيزد
ز بس که در دهنم خشک شد زبان بي تو
چو تخم سوخته کز خاک برنمي آيد
گره شده است مرا حرف در دهان بي تو
به پاي بوس تو خواهد رسيد همچو رکاب
چنين که رفته ز کف اشک را عنان بي تو
بيا و صلح ده اين دل رميده را با تن
که بر جناح سفر از لب است جان بي تو
يکي هزار کنم شور عندليبان را
اگر روم به تماشاي گلستان بي تو
زمين ز پاره دل لاله زار مي گردد
اگر چو غنچه گل واکنم دهان بي تو
چنان که لاله گرفته است داغ را به ميان
گرفته داغ مرا در ميان چنان بي تو
به طوق فاخته و سرو اگر نظر فکنم
چو تير مي جهد از حلقه کمان بي تو
گريوه هاست ز گرد ملال در راهش
اگر به لب نرسد جان ناتوان بي تو
امان نمي دهدم همچو تيغ زهرآلود
اگر به سايه سروي کنم مکان بي تو
به کاروان سبکسير اشک کوچه دهد
اگر گشاده شود چشم خونفشان بي تو
زند چه آب بر آتش شراب لعل مرا؟
کز آب خضر فتد آتشم به جان بي تو
ازان لب شکرين همچو ني مرا بنواز
که ناله است مرا مغز استخوان بي تو
بغل گشاده به شمشير مي دود چون زخم
رسيده صائب بيدل ز بس به جان بي تو