زمين نشسته به خاک سياه از غم تو
کبودپوش بو آسمان ز ماتم تو
ز اشتياق تو خورشيد داغ مي سوزد
چه محو لاله و گل گشته است شبنم تو؟
به حرف پوچ نفس خرج مي کني، غافل
که نيست گنج دو عالم بهاي يک دم تو
به نور عقل ز ظلمات نفس بيرون آي
مگر به عيد مبدل شود محرم تو
در نشاط و طرب مي زني، نمي داني
که حلقه در مرگ است قامت خم تو
بس است در غم دنيا گريستن، تا چند
به شوره زار شود صرف آب زمزم تو؟
چه جاي چشم، که هر نوک خار اين وادي
سزد که گريه کند خون به ابر بي نم تو
ترحمي به سليمان عقل کن، تا چند
به دست ديو خورد خون خويش خاتم تو؟
مدار خود به نصيحت نهاده اي صائب
ترا گرفته غم عالم و مرا غم تو