ز کعبه سنگ به دل مي زند خليل از تو
الف به سينه کشد بال جبرئيل از تو
چه آرزوي شهادت کنم، که سوخته است
به داغ يأس جگرگوشه خليل از تو
کيم من و چه بود قدر صيد لاغر من؟
که خون خضر و مسيحا بود سبيل از تو
مگر به خويش دلالت کني مرا، ورنه
شده است خشک چو سنگ نشان دليل از تو
به درگه تو بزرگي نمي رسد به کسي
که سنگسار ابابيل گشت فيل از تو
چرا کليم تو از شور بحر انديشد؟
که شاهراه نجات است رود نيل از تو
برات سينه گرم مرا به داغ نويس
بهشت و کوثر و تسنيم و سلسبيل از تو
چو برگهاي خزان ديده مي تپد بر خاک
زبان عقل و پر و بال جبرئيل از تو
ترحم است بر آن ساده دل که چون صائب
کند ز حال قناعت به قال و قيل از تو