بيا که سوخت مرا هجر بي مروت تو
کباب کرد مرا درد و داغ فرقت تو
ازين زياده توقف مکن که نزديک است
که جان من سفري گردد از اقامت تو
هر آنچه ميرود از ديده گر ز دل برود
چرا زياده ز دوري شود محبت تو؟
زم صحبت تو من از عمر کامياب شدم
کنم چگونه فراموش، حق صحبت تو؟
رسيده بود به لب جان هجرديده من
گرفت دامن جان را اميد رجعت تو
چو گريه باده گره در گلوي شيشه شده است
ز بس که هست گلوگير درد فرقت تو
ز حرف سرد ملامتگران نينديشد
سري که گرم شد از باده محبت تو
درازتر ز شب هجر، نامه اي بايد
که خامه شرح دهد شوق بي نهايت تو
من آن زمان چو قلم سر ز سجده بردارم
که طي چو نامه شود روزگار فرقت تو
چو گوي در خم چوگان حادثات افتد
سري که دور شود از رکاب دولت تو
ز حکم تيغ قضا سر نمي توان پيچيد
وگرنه کيست جدايي کند ز حضرت تو
زبان ز عهده تقرير برنمي آيد
اگر خموش بود صائب از شکايت تو