چرب نرمي ز رقيبان ستمکار مجو
گل بي خار ز خار سر ديوار مجو
مغز تحقيق ز ارباب عمايم مطلب
آنچه در سر نتوان يافت ز دستار مجو
با علايق سخن از عالم تجريد مزن
پيشي از قافله با جان گرانبار مجو
سخني کز لب خاموش تراود بکرست
گوهر سفته ز گنجينه اسرار مجو
در ترازوي قيامت نتوان يافت کجي
حيف و ميل از دل و از ديده بيدار مجو
سرو را دست تهي خط امان شد ز خزان
عمر اگر مي طلبي روزي بسيار مجو
دل آسوده مخواه از فلک زنگاري
خوشه از سبزه بي حاصل زنگار مجو
سايه بال هما خواب گران مي آرد
در سراپرده دولت دل بيدار مجو
خون چو شد مشک، محال است دگر خون گردد
دل خود صائب ازان طره طرار مجو