چشم را خيره کند پرتو زيبايي تو
من و از دور تماشاي تماشايي تو
در رياضي که تو باشي، به نظر مي آيد
سرو چون سبزه خوابيده ز رعنايي تو
سايه نبود ز لطافت قد رعناي ترا
نيست يک سرو درين باغ به يکتايي تو
هرگز از شرم در آيينه نديدي خود را
يوسفي نيست درين مصر به تنهايي تو
از نگاهي که به دنبال کند مشک شود
خون به هر دل که کند آهوي صحرايي تو
بر سر منصب پروانه چه خونها مي شد
شمع مي داشت اگر انجمن آرايي تو
سر بسر زهره جبينان جهان چون انجم
محو در قلزم نورند ز پيدايي تو
طوطيي را که به شيرين سخني مشهورست
غوطه در زهر دهد غيرت گويايي تو
مي کند خال لب چشمه کوثر رضوان
گر به فردوس رود عاشق سودايي تو
مو به مو چون مژه احوال مرا مي داني
نشود خواب گران پرده بينايي تو
صائب از شرم نديدي رخ او را هرگز
يک نظر باز نديدم به شکيبايي تو