کشت بي خوشه خجالت کشد از روي درو
مفکن اي تيغ اجل بر من بيدل پرتو
گردش چرخ بدو نيک ز هم نشناسد
آسيا تفرقه از هم نکند گندم و جو
با لب خشک سکندر ز سياهي برگشت
يک دم آب به قسمت نفزايد تک و دو
در شکستن حذر از شيشه فزون بايد کرد
لشکري را که شکسته است به دنبال مرو
عشق از حال پريشان شدگان غافل نيست
همه جا ديده خورشيد بود با پرتو
برق از تندي خود زود فنا مي گردد
نيست ممکن که نبازد سر خود تيز جلو
سبحه از دست بينداز که بر دل بارست
ميفروش آنچه ز مستان نستاند به گرو
چه بود دولت دنيا که به آن فخر کنند؟
گشت در غار ازين شرم نهان کيخسرو
تازه عاشق نتواند که نگريد صائب
بيشتر آب تراوش کند از کوزه نو