خط شبرنگ با لعل لب جانان زند پهلو
زهي ظلمت که با سرچشمه حيوان زند پهلو
ز رعنايي قدش نازک نهالان را خجل دارد
که مصرع چون بلند افتاد با ديوان زند پهلو
مشو چون ابر غافل در بهار از گوهرافشاني
که با درياي رحمت ديده گريان زند پهلو
ز خودکامي به خون خوردن سرآمد روزگار من
که دل ناساز چون افتاد با پيکان زند پهلو
به چشم اين راه را سرکن اگر بيناييي داري
که خار اين بيابان بر صف مژگان زند پهلو
مروت مانع از نوميدي خصم است عارف را
وگرنه کشتيي دارم که بر طوفان زند پهلو
به تنهايي علم بر قلب لشکر مي زند خود را
نهال قامت جانان به سروستان زند پهلو
به عشق آهنين بازو طرف شد عقل ازين غافل
که گردد توتيا چون شيشه با سندان زند پهلو
مگردان روي از تيغ قضا چون بيدلان صائب
که دل سي پاره چون گرديد بر قرآن زند پهلو