من آن بخت از کجا دارم که پيچيم بر ميان تو
بگردم چون خط شبرنگ بر گرد دهان تو
من و انديشه بر گرد سرگشتن، معاذالله
که شادي مرگ مي گردم چو بوسم آستان تو
خيال موشکافان سربرون ناورد از جايي
مگر خط آورد بيرون سر از راز دهان تو
متاع يوسفي کز ديدنش شد چشم ها روشن
به گرد بي نيازي مي رود در کاروان تو
سري دارد به ره گم کردگان وادي حيرت
نمي آيد عبث بيرون ز کنج لب زبان تو
زلال خضر از گرد کسادي خاک مي ليسد
که سير از آب حيوان کرد عالم را دهان تو
به زير بال بلبل مي شود گل از حيا پنهان
در آن گلشن که باشد چهره چون ارغوان تو
پريشان گرد زلفم، گوشه گيري نيست کار من
وگرنه هيچ کنجي نست چون کنج دهان تو
شکوه حسن عالمسوز ازين افزون نمي باشد
که در خواب بهاران است دايم پاسبان تو
مگر خود ساقي خود بوده اي اي شاخ گل امشب؟
که آتش مي زند در خار مژگان ارغوان تو
ز آغوش لحد چون گل بغل واکرده مي خيزد
به خاک هر که مايل مي شود سرو روان تو
مرا همچون شکار جرگه دايم در ميان دارد
بناگوش و خط و خال و رخ و زلف و دهان تو
نفس در سينه باد صبا مستانه مي رقصد
همانا غنچه اي واکرده است از بوستان تو
نباشد جاي حيرت گر نقاب از چهره نشناسم
که دارد يک فروغ آيينه و آيينه دان تو
مگر در خلوت آيينه تنها يافتي خود را؟
که از نقش حيا ساده است مهر بوسه دان تو
ترا بس در ميان سروقدان اين سرافرازي
که باشد همچو صائب بلبلي در بوستان تو