ندارد اختيار در گشودن باغبان تو
که در را مي گشايد جوش گل در گلستان تو
ز ابروي تو دارد هر سر مو شوخي مژگان
پر سيمرغ بخشد تير بي پر را کمان تو
ز منعم کاسه همسايه خالي برنمي گردد
قدح لبريز برگردد ز لعل مي چکان تو
جهد از طوق قمري سرو چون تير از کمان بيرون
به هر گلشن که گردد جلوه گر سرو روان تو
سخن چندان که خود را چون الف باريک مي سازد
به دشواري برون آيد از تنگ دهان تو
نمي دارد به زودي رشته همتاب دست از هم
رگ جان را گسستن نيست از موي ميان تو
ازان از ديدن خورشيد در چشم آب مي گردد
که ماليده است روي زرد خود بر آستان تو
به بي برگان چنان اي شاخ گل مستانه مي خندي
که در خواب بهاران است پنداري خزان تو
نمي گردد زبان جرأت من، ورنه مي گفتم
که جاي بوسه پر خالي است در کنج دهان تو!
تو جولان مي کني از سرکشي در اوج استغنا
کجا افتد به دست کوته صائب عنان تو؟