بهار آفرينش را نگاري نيست غير از تو
نگار اين گلستان را بهاري نيست غير از تو
بهاري هست در هر سال مرغان گلستان را
مرا در چار موسم نوبهاري نيست غير از تو
به ظاهر گرچه هر موجي عنان سير خود دارد
به دست کس عنان اختياري نيست غير از تو
به خود مشغول کن از آفرينش چشم حيران را
که اين فتراک را لايق شکاري نيست غير از تو
به فانوس حمايت شمع ما را پرده داري کن
که اين نور پريشان را حصاري نيست غير از تو
زمين گير فنا مگذار گرد هستي ما را
به شکر اين که در ميدان سواري نيست غير از تو
مکن ما ناقصان را يارب از سنگ محک رسوا
که اين نه بوته را کامل عياري نيست غير از تو
چرا چون خار در دامان موجي هر دم آويزم؟
چو بحر آفرينش را کناري نيست غير از تو
بگردان روي دل از هر چه غير توست در عالم
که اين آيينه را آيينه داري نيست غير از تو
نگه دار از هواهاي مخالف جان نالان را
که اين بيمار را بيمارداري نيست غير از تو
مرو زنهار اي پيکان يار از سينه ام بيرون
که از دل عاشقان را يادگاري نيست غير از تو
به رحمت سبز گردان دانه اميد صائب را
که اين بي برگ را باغ و بهاري نيست غير از تو