جنون گنجي است گوهرخيز، زنجير اژدهاي او
تهيدستي نبيند هر که شد در گنج پاي او
ز قحط دل چه خواهد کرد خط جانفزاي او
که دل در سينه ها نگذاشت خال دلرباي او
ز دست کوته عشاق کاري برنمي آيد
مگر باليدن از هم بگسلد بند قباي او
لب چون شکرش از گرمي شير آب مي گردد
مگر از شيره جانها کند مادر غذاي او
گذارد ازترازو در فلاخن ماه کنعان را
عزيز مصر اگر بيند جمال جانفزاي او
چرا از پرده بيرون آيد آن غارتگر جانها؟
که چشمي نيست در عالم سزاوار لقاي او
نيم آگاه از زلف رسايش، اينقدر دانم
که از دلها ترازو گشت مژگان رساي او
چو داغ تازه از زير سياهي برنمي آيد
زلال زندگي از شرم لعل جانفزاي او
مگر بر بي زباني هاي من رحمي کند، ورنه
تمنا را زبان در کام مي سوزد حياي او
چسان در بر کشم چون پيرهن آن سرو سيمين را؟
که رنگم مي پرد از ديدن رنگ قباي او
ز کار دل گره، چون اشک از مژگان، فرو ريزد
چو آيد در تبسم غنچه مشکل گشاي او
طبلکار تو دارد اضطرابي در جهانگردي
که پنداري زمين را مي کشند از زير پاي تو
تلاش قرب فقر از هر جگرداري نمي آيد
که نقش پنجه شيرست نقش بورياي او
سبکسيري که از داغ جنون سرگرميي دارد
چراغان مي شود دامان دشت از نقش پاي او
مرا آيينه رويي چون سکندر تشنه لب دارد
که عمر جاودان تاري است از زلف رساي او
مگر ذوق خودآرايي نقابش را براندازد
وگرنه عاشق مسکين چه دارد رونماي او؟
نمي دانم عيار لطف و قهرش را، همين دانم
که چون تير قضا در دل نشيند هر اداي او
نمي دانم کجا آن شاخ گل را ديده ام صائب
که خونم را به جوش آورد رنگ آشناي او