نگردد بي صفا از خط لب گوهرنثار او
که مي شويد سياهي را عقيق آبدار او
سهي سروي که چشم من سفيد از انتظارش شد
ز تمکين برنمي خيزد غبار از رهگذار او
شود چون ناف آهو مشک خون در حلقه چشمش
به خاطر بگذراند هر که زلف مشکبار او
کجا خودداري از پروانه بي تاب مي آيد؟
در آن محفل که با مجمر به رقص آيد شرار او
مي ممزوج را از صرف بهتر مي توان خوردن
زياد از چشم باشد فيض لعل آبدار او
دو عالم گر شود زير و زبر از جا نمي خيزد
سپندي را که بر آتش نشاند انتظار او
تمام عمر باشد روزنش از روز دگر خوشتر
شبي چون زلف هر کس سرگذارد در کنار او
حلالش باد هر آبي که مي نوشد درين گلشن
چو تا آن کس که گردد آب مي در جويبار او
به جاي اشک، آب زندگي در ديده اش گردد
دل هر کس که چون صائب شود آيينه دار او