غافل از داغ جنون اي ديده روشن مشو
گر رهايي چشم داري غافل از روزن مشو
دامن رستم به دست جذبه سوي خويش کش
دل نهاد اين چه تاريک چون بيژن مشو
گر نچيني خوشه اي، چون مور بر چين دانه اي
دست و دامان تهي زنهار ازين خرمن مشو
اين سيه کاران سزاوار توجه نيستند
پيش اين تردامنان آيينه روشن مشو
احتياط از کف مده هر چند در راه حقي
همچو موسي بي عصا در وادي ايمن مشو
باش زير چرخ تا آيينه ات دارد غبار
چون شدي روشن، غبار خاطر گلخن مشو
دامن اهل تجرد با گرانجاني مگير
بر مسيحاي سبکرو بار چون سوزن مشو
خون فاسد در بدن آهن رباي نشترست
نيش مردم برنمي تابي رگ گردن مشو
جمع کن چون شبنم گل پا به دامان ادب
از نگاه خيره گل را خار پيراهن مشو
آبرويي نيست در گلزار ابر خشک را
چون نداري چشم تر، در حلقه شيون مشو
شکوه ناسازي گردون به اهل دل مبر
يوسف گل پيرهن را خار پيراهن مشو
بر چراغ ما کز او چشم جهاني روشن است
تا توان فانوس شد، اي سنگدل دامن مشو
جستجو صائب به جايي مي رساند خويش را
هر قدر سختي ببيني سست در رفتن مشو