بي طلب زنهار بر خوان کسان مهمان مشو
گوهر بي قيمتي، سنگ ته دندان مشو
مي توان کشتن، چو نبود آب، آتش را به خاک
خاک خور، مغلوب حرص از بهر آب و نان مشو
خويش را در بندگي انداختن از عقل نيست
تا نفس داري رهين منت احسان مشو
تا نبيني پشت و روي عيب هاي خويش را
زينهار از صحبت آيين روگردان مشو
مهره گردان نمي ماند به حال خويشتن
چون تنک ظرفان به اقبال فلک خندان مشو
جلوه کردن در لباس عاريت دون همتي است
جامه اي کز تن برون نايد به آن نازان مشو
نيستي آيينه تا باشي ز معني بي نصيب
ديده را بگشاي، در هر صورتي حيران مشو
در مصاف چرخ صائب همت از پيران طلب
تا نباشد اسب چوگاني به اين ميدان مشو