از نسيم اي ساکن بيت الحزن غافل مشو
چشم مي خواهي ز بوي پيرهن غافل مشو
چون نمي آيد به چشم از بس لطافت نوبهار
از تماشاي گل و سرو و سمن غافل مشو
ديدني دارند جمعي کز سفر باز آمدند
زينهار از تازه رويان چمن غافل مشو
ميوه فردوس مي بخشد حيات جاودان
اي دل بيمار ازان سيب ذقن غافل مشو
چون ز محفل پاي نتواني کشيدن همچو شمع
از حضور خلوت در انجمن غافل مشو
چون خرابي نيست معماري بناي جسم را
تا نفس داري ز تعمير بدن غافل مشو
صبح و شام چرخ کم فرصت به هم پيوسته است
در لباس زندگاني از کفن غافل مشو
گرچه از گفتار شيرين چون شکر دل مي بري
از شکر اي طوطي شيرين سخن غافل مشو
از چه خس پوش مي دارند بينايان خطر
در زمان خط ازان چاه ذقن غافل مشو
شکر اين معني که در غربت عزيزي يافتي
حق شناسي کن، ز اخوان وطن غافل مشو
چون عقيق از سيم و زر هر چند يابي خانه ها
دل منه بر غربت، از ياد يمن غافل مشو
نيست چون مستي کليدي مخزن اسرار را
در بهار از ناله مرغ چمن غافل مشو
خاک غربت را ز بوي خوش معنبر ساختي
بيش ازين اي نافه از ناف ختن غافل مشو
ديدي از اخوان چه پيش آمد عزيز مصر را
از تهي چشمان صحراي وطن غافل مشو
چشم پاک من نگه دارد ز آفت حسن را
گر ز خود غافل شوي، باري ز من غافل مشو
در سياهي صائب آب زندگاني مدغم است
زينهار از خال آن کنج دهن غافل مشو