در کهنسالي ز مرگ ناگهان غافل مشو
برگ چون شد زرد از باد خزان غافل مشو
امن نتوان زيست از اقبال و ادبار فلک
از دم شمشير و از پشت کمان غافل مشو
از چراغي مي توان افروخت چندين شمع را
دولتي چون رودهد از دوستان غافل مشو
تا در ايام خزان برگ و نوايي باشدت
در بهار از بلبلان اي باغبان غافل مشو
برگ از اندک نسيمي دست و پا گم مي کند
تا نفس باقي است از پاس زبان غافل مشو
ديدي از اخوان چه پيش آمد عزيز مصر را
زينهار از مکر اخوان زمان غافل مشو
هر کجا چون شمع گرم محفل آرايي شوي
از دهان گاز اي آتش زبان غافل مشو
تا زبان شکر جاي سبزه باشد حاصلت
از زمين تشنه، اي آب روان غافل مشو
نابجا نبود سخن، مگشا لب گفتار خويش
از هدف چون تير در بحر کمان غافل مشو
برندارد دولت بيدار غفلت، زينهار
در کنار بام از خواب گران غافل مشو
رشته هستي به قدر فکر مي گردد بلند
صائب از تحصيل عمر جاودان غافل مشو