در برون رفتن ز بزم زندگي کاهل مشو
نيستي خضر از گرانجانان اين محفل مشو
تا تواني چون موج دريا را کشيدن در کنار
چون خس و خاشاک محو جلوه ساحل مشو
تا ز دوش رهروان باري توان برداشتن
از گرانجاني غبار خاطر منزل مشو
آسمان نقد ترا چندين گره آماده است
زينهار اي پست فطرت خرج آب و گل مشو
جسم را تعمير کن چندان که صاحبدل شوي
چون به ليلي راه ردي واله محمل مشو
مي رسد چون عطسه بي تمهيد گلبانگ رحيل
از سرانجام سفر در هر نفس غافل مشو
چيست بخت سبز تا از آسمان خواهد کسي
زان بهار بي خزان قانع به اين حاصل مشو
مي کند در ناخنت ني خامه تکليف عقل
عشرت طفلانه مي خواهد دلت، عاقل مشو
مي شود بازيچه باد صبا خاکسترت
بي طلب زنهار چون پروانه در محفل مشو
فربهي از خوان مردم رنج باريک آورد
همچو ماه نو به نور عاريت کامل مشو
ايمن است از سوختن تا نخل صاحب ميوه است
در رياض زندگي چون بيد بي حاصل مشو
سرمه خاموشي سيل است درياي محيط
تا به شهرت تشنه اي چون ناقصان واصل مشو
مي توان صائب به لاحولي شکست ابليس را
زينهار از حمله اين بي جگر بيدل مشو
نيست صائب جز ندامت آرزو را حاصلي
بيش ازين فرمان پذير آرزوي دل مشو