از گرانجاني گران بر خاطر دنيا مشو
تا توان برداشت باري بار بر دلها مشو
تا نمي در جويبارت چون سبوي باده هست
بار دوش خلق از کوتاه دستي ها مشو
تا تواني گوهر شهوار شد، از فکر پوچ
چون کف بي مغز بار خاطر دريا مشو
بادبان را کشتي پربار لنگر مي کند
روح را از نعمت الوان حناي پا مشو
جمع کن چون غنچه اوراق دل از چين جبين
چون گل بي درد خرج خنده بيجا مشو
از جهان آب و گل بگذر سبک چون گردباد
چون ره خوابيده بار خاطر صحرا مشو
خوبه صحبت کرده را تنهايي از مردم بلاست
خوبه تنهايي کن از همصحبتان تنها مشو
روز اگر شان بزرگيهاست دامنگير تو
در دل شب غافل از دريوزه دلها مشو
از سحرخيزي رسد شبنم به وصل آفتاب
چشم بگشا، غافل از بيداري شبها مشو
هر چه در آفاق باشد هست در انفس تمام
سير کن در خويشتن صائب جهان پيما مشو