خوشدلي مي خواهي از هوش و خرد بيگانه شو
بر جنون زن کامياب از عشرت طفلانه شو
از خرابي مي توان شد خازن گنج گهر
در گذر چون سيل از تعمير خود، ويرانه شو
پله افتادگي را سرفرازي در قفاست
چوند روزي در زمين خاکساري دانه شو
از فضولي ميهمان بر ميزبان گردد گران
در برون درگذار اين خلق، صاحب خانه شو
مي تواند سبحه صد دانه شد هر مشت گل
سعي در پرداز دل کن گوهر يکدانه شو
روزگار زندگاني را به غفلت مگذران
در بهاران مست و در فصل خزان ديوانه شو
خانه اي کز وي نياسايد ولي، دربسته به
پيش خواب آلودگان شيريني افسانه شو
در حضور هوشياران حرف را سنجيده گوي
در حريم مي پرستان نعره مستانه شو
ترک افيون را علاجي بهتر از تقليل نيست
اندک اندک ز آشنايان جهان بيگانه شو
نيست راهي قرب را از سوختن نزديکتر
در طريق عشقبازي امت پروانه شو
مشرق خميازه مي سازد دهن را حرف پوچ
مستي بي دردسر خواهي لب پيمانه شو
خانه دل را ز نقش غير چون پرداختي
خواه در بيت الحرام و خواه در بتخانه شو
مهره گل پيش طفلان به ز عقد گوهرست
چون به دست زاهد افتي سبحه صددانه شو
ريزش پير مغان را خواهشي در کار نيست
چون سبوي مي به دست بسته در ميخانه شو
صرف کن در عشق اوقات عزيز خويش را
در بهاران عندليب و در خزان پروانه شو
نيست آسان، ساختن صائب سخن را بي گره
چاک کن دل را، دگر در زلف معني شانه شو